وقتی که رفتی بی کسی را تازه فهمیدم
با رفتنت دلواپسی را تازه فهمیدم
بغضی غریب از جنس باران در گلویم ماند
ابری سترون قله های عشق را پوشاند
باد خزان پیچید و دشت یاس پرپر شد
تک شاخه افسرده ی احساس پرپر شد
محبوب من اینجا اساس زندگی زور است
تا هست دنیا عاشق از معشوق خود دور است
تو می روی اما من اینجا باز می مانم
از فصل کوچ قاصدکها باز می مانم
تو می روی چون رود و من چون کوه می مانم
در ابتدای جاده ی اندوه می مانم
تو بادی و من بید در دستان پاییزم
کز سجده ی چشم سیاهت بر نمی خیزم
تنها، به آفاق جدایی چشم می دوزم
در شعله های هیزم احساس می سوزم
آری برو، اینجا کسی فکر اقاقی نیست
خط موازی هم به دنبال تلاقی نیست
پایان ما هم از همان آغاز پیدا بود
با اینکه مجنون عاشق چشمان لیلا بود
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
می خواهم عوض شوم
چرا باید دلتنگ باشم؟
تو باید دلتنگ شوی...
می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم
در دورترین نقطه...
دقت کن رسیدن به من آسان نیست !
اگر همتش را نداری آسیب به درخت نرسان
به همان سیب های کرم خورده ی روی زمین قانع باش!
کاش میدانستی که دلم دریاست
و ز طوفان نگاهت هر دم به خروش آمده است
تا فاش کند غم تنهایی خویش
کاش می دانستی که چشمانم
تا تو را می بینند
ناخودآگاه سر سجده فرو می آرند
کاش می دانستی...
نشد تا تو هستی من عاشق بشم . نشد قلب ما عشقو باور کنه …
,
به امشب به تقدیر من عشق تو
,
به حالی که بی من، تو داری قسم
,
به عنوان روزی که بردی منو
,
به حسی که گفتی میایی قسم
,
به دل خواهی اولین دلهره
,
به گاهی که با من نبودی قسم
,
جدا میشی و میرود خاطره
,
ولی شک نکن من به تو میرسم
,
نشد تا تو هستی من عاشق بشم
,
نشد قلب ما عشقو باور کنه
,
شب رفتنت آرزو میکنم
,
خدا وقت دوریتو کمتر کنه
,
به چشمای تو قبل هر گریهای
,
قسم میخورم یاد تو با منه
,
قسم میخورم بغض این انتظار
یه روزی تو آغوشمون بشکنه
شاعر: فرزاد حسنی
پای هر خداحافظی محکم باش ...
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند ...
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی
تا برایت گل بیاورد ...
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی
سخت است حرفت را
نفهمند،
سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد
وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند.
.:: دکتر علی شریعتی
من اگر عاشقانه می نویسم
نه عاشم و نه معشوق کسی
فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بماند..
در این ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها
فقط تمرین آدم بودن می کنم!
همین.....